فاطمه سادات فاطمه سادات ، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره

ناناز مامانی و بابایی

فاطمه سادات و جدال با بيماري

عزيز مامان هفته پيش بيمار بودي الهي ماماني بميره و تو رو بيمار نبينه يك شنبه شب بيماري وجود نازنينتو فرا گرفت تمام شب تب داشتي و من و بابايي بالاي سرت بيدار بوديم من كه حسابي نگران شده بودم همش گريه ميكردم و از خدا ميخواستم زودتر خوب بشي حالت تهوع شديدي هم داشتي و اين مارو حسابي نگران كرده بود و به شدت ترسيده بوديم همش فكر ميكرديم كه تو چي خوردي كه مسموم شدي در صورتي كه من هميشه مواظبت هستم كه چيزي از زمين برنداري و بخوري و يا چيز الوده اي تو دهنت نكني چه شب طولاني و بدي بود اون شب،هيچ وقت براي صبح شدن اين همه انتظار نكشيده بودم خدايا خدايا وجود اين فرشته هاي كوچولو هيچ وقت بيمار نشه الهي امين فردا صبح كه رفتيم دكتر...
3 بهمن 1391

روز شمار

دختر عزيزم سال گذشته اين روزها من و بابايي چقد منتظر بوديم و اضطراب داشتيم من همش نگران بودم كم كم داريم به روز تاريخي نزديك ميشيم به روزي كه انتظار من و بابايي سر اومد و تو نازنين كوچولو به دنيا اومدي تقريبا يك سال از اون روزها داره ميگذره چه روزهايي پر هيجاني بودن الان دقيقا دو هفته است كه شما 2 تا دندون دراوردي 2 تا دندون با هم انشالله هميشه تنت سالم باشه خدایا شکرت که این همه به ما لطف داری هزاران بار شکرت ...
11 دی 1391

فاطمه سادات و زيارت امام رضا (ع)

به قول مامانم امام رضا (ع) يه دفعه مارو طلبيد كه بريم پابوسيش صبح روز يك شنبه 21 آبان ماه ساعت 14:30 با قطار حركت كرديم به مشهد مقدس جاي همه اتون خالي خيلي خوش گذشت البته اين رو هم بگم اين دومين سفر زيارتي من بعد از به دنيا اومدنم بود اوليش قم و جمكران بود اينها هم عكسهايي است كه در پديده شانديز گرفتيم       خداي مهربون همه ي كسانيكه كه دوست دارن ني ني دارن بشن خودت به همشون محبت كن تا زودتر ني ني داربشن و با ني ني هاشون برن زيارت امام رضا (ع) مخصوصاً خاله سارا،خاله ترانه،خاله يسنا و ........... الهي امين ...
14 آذر 1391

سالگرد پيوند اسماني

    مهتاب برف زیبا و سفید  را به آرامی نوازش میکند و شبی رویایی و افسونگر را نوید میدهد   در آن شب آرام و سفید، فقط عشق است که جریان دارد   و لبهای عاشق و معشوق را به سوی هم میراند و ناگهان در هم قفل میشوند   و سکوت همه جارا فرا گرفته است   تنها یک زمزمه به گوش میرسد   دوستت دارم برای همیشه     مرتضي جان ، با یک دنیا شور و اشتیاق وضوی عشق می گیرم و پیشانی بر خاک می گذارم و خداوند را شکر می کنم که ما را با یکدیگر آشنا کرد آرزو می کنم در لحظه لحظه زندگی مشترکمان در کنار فرزندمان عاشقانه و صادقانه به پیوندی که بسته ایم تا ابد...
29 مهر 1391

پدر پیرایه جان است، دختر *صفای باغ رضوان است دختر*تو رادر گلشن جان وقت پاییز *بهار سبز قرآن است دختر

دختر عزيزم ناز گلكم روزت مبارك من و بابايي خوشحاليم از اينكه خدا تورو به ما داد انشالله تنت هميشه سالم باشه و در پناه حق هميشه موفق باشي خدايا به ابروي حضرت فاطمه معصومه (س) به همه ي اونهايي هم كه بچه ندارن بچه بده خصوصا به دوستاي ني ني سايتي ای بهار آرزوی نسل فردا،دخترم                 ای فروغ عشق از روی تو پیدا، دخترم چشم وگوش خویش را بگشا کز راه حسد نشکند آیینه ات را چشم دنیا، دخترم دست در دست حیا بگذار وکوشش کن مدام  تا نیفتی در راه آزادی از پا، دخترم کوه غم داری اگر بر دوش دل،همچون پدر   ...
9 مهر 1391

عزيز مامان 8 ماهگيت مبارك

فاطمه سادات عزيزم ،دختر دوست داشتني من،امروز 8 ماهت تموم شد و تو وارد 9 ماهگي شدي از اينكه روز به روز بزرگتر ميشي خوشحالم دعا ميكنم هميشه تن كوچولوت سالم باشه خدايا از اينكه اين فرشته زيبا و دوست داشتني رو به ما دادي هزاران هزار بار شكرت تو اين ماهي كه گذشت تو ياد گرفتي ب ب ، د د و گاهي اوقات كلمات نامفهوم ديگه اي رو بگي هنوز قادر نيستي چهار دست و پا راه بري ولي به خوبي ميتوني سينه خيز بري و به هر چيز كه دوست داري خودت رو برسوني عاشق راه رفتني ،دوست داري با كمك ما راه بري گاهي اوقات اينقد تند و تند راه ميري كه باعث خنده ما ميشي قربون اين پاهاي كوچولوت برم كه دوست داري به همين زودي روي پاي خودت وايسي     ...
9 مهر 1391

بدون عنوان

  زائری دل شکسته ام آه معصومه جان سلام دل به مهر تو بسته ام بانوی مهربان سلام ای ضریحت حریم مهر یاد سبزت شمیم دل نام پاکت نسیم مهر رحمت اسمان سلام روی تو قبلگاه دل لطف تو شمع راه دل آستانت پناه دل ای دل بی دلان سلام هرکه یکسردلش شکست از طبیبان نظر گسست آمد رشته بر تو بست ای امید جهان سلام هم شفا هم شفاعتی هم دعا هم اجابتی هم ولا هم ولایتی ای زمین را آمان سلام آنکه مهرتوبرگرفت ورغمت شور شر گرفت بیکران زیرپرگرفت بر تو تا بیکران سلام ...
28 شهريور 1391

مسافرت فاطمه سادات به جنوب استان

بابامرتضي يه دفعه دلش واسه همكارهاي سابقش تنگ شد(آخه بابايي قبلا معلم بوده)و با دايي احمد (شوهر عمه جون زهره)تصميم گرفتن برن كهنوج فكرشو بكنين فصل گرما همه ميرن يه جاي خنك ما پا شديم رفتيم  يه جاي خيلي خيلي گرم(كهنوج) من و انيس جون با اينكه گرممون  بود ولي به همديگه قول داديم تا از گرما شكايتي نكنيم تا اين سفر به مامام و باباهامون خوش بگذره نمي دونيد قدم زدن زير نخلها و توي چمن ها چه لذتي داشت (درسته كه من نميتونستم راه برم ولي مامانم كه ميتونست ) من و انيس جون هم بيكار ننشستيم و همش در حال بررسي گياهان موجود در اون منطقه بوديم    نتايج بررسيها بعدا توسط خانم مهندس اعلام ميگردد. ...
4 شهريور 1391