روز 2 شنبه با مامان و بابا رفتيم خونه عمه جون زهره مامانم هميشه ميگه بابايي ،انيس عمه جون زهره رو خيلي دوست داره از بس ماشالله هزار ماشالله شيرينه واسه همين وقتي كه من تو دل مامانم بودم بابايي دوست داشته من دختر باشم نميدوني وقتي كه انيس جوني اسم منو صدا ميزنه و با اون لحن كودكانه اش ميگه فاطمه سادات، چقدر شيرين تر و دوست داشتني تر ميشه اون روز كلي با انيس جوني بازي كرديم حتي عروسكها و اسباب بازيهاش رو به من داد كه بازي كنم قربون اين همه دست و دلبازيت ولي در كنار اين همه عشق و علاقه نميدونم يه دفعه چي شد كه انيسي تصميم گرفت پاهاي كوچولوش رو بذاره روي صورت كوچولوي من ،كه اگه مامانم به دادم نميرسيد نميدونم چه بلايي سرم م...