فاطمه سادات فاطمه سادات ، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره

ناناز مامانی و بابایی

گوش و گوشواره

من ديروز وارد 7 ماهگي شدم     به همين مناسبت مامان و بابام تصميم گرفتن گوشهاي من سوراخ كنن رفتيم پيش آقاي دكتر ،اون هم با دادن يك شكلات هواس من پرت كرد و يه دونه از گوشهام رو سوراخ كرد منم كه ديدم ديگه كار از كار گذشته و گول خوردم و ديگه كاري از دستم بر نمياد  تسليم شدم و اجازه دادم اون يكي گوشم را هم سوراخ كنه آخه يه دونه سوراخ باشه كه زشته البته يه خورده درد داشت و من كلي  گريه كردم البته يه خورده اش هم واسه ناز آوردن به دل بابايي بود     آخه اون خيلي خاطرم رو ميخواد و از همه بيشتر نازم رو ميخره ...
20 تير 1391

عيدتون مبارك

ديروز ، امروز ،فردا و كلا اين ماه ،عجب ماه قشنگ و پر بركتيه حسین سلطان عشق،عباس ساقی عشق،زینب شاهد عشق و سجاد راوی عشق. کاروان عشق در راه است و خود "عشق" نیمه شعبان خواهد آمد...اعیاد شعبانیه مبارک من اين عيد رو به همه ي ني ني ها و مامان باباهاشون تبريك ميگم ...
4 تير 1391

بابا جون روزت مبارك

من از چند روز قبل دلم گرفته آخه دو روز قبل از روز پدر، بابامرتضي تصادف كرده كلي آخ شده ،تازه دست مهربونش هم شكسته خدا جونم كاري كن بابا جونم زود خوب بشه بابايي من هر روز واست دعا ميكنم ...
4 تير 1391

خاطرات فاطمه سادات و انيس

روز 2 شنبه با مامان و بابا رفتيم خونه عمه جون زهره مامانم هميشه ميگه بابايي ،انيس عمه جون زهره رو خيلي دوست داره از بس ماشالله هزار ماشالله شيرينه واسه همين وقتي كه من تو دل مامانم بودم بابايي دوست داشته من دختر باشم نميدوني وقتي كه انيس جوني اسم منو صدا ميزنه و با اون لحن كودكانه اش ميگه فاطمه سادات، چقدر شيرين تر و دوست داشتني تر ميشه  اون روز كلي با انيس جوني بازي كرديم حتي عروسكها و اسباب بازيهاش رو به من داد كه بازي كنم قربون اين همه دست و دلبازيت ولي در كنار اين همه عشق و علاقه نميدونم يه دفعه چي شد كه انيسي تصميم گرفت پاهاي كوچولوش رو بذاره روي صورت كوچولوي من ،كه اگه مامانم به دادم نميرسيد نميدونم چه بلايي سرم م...
21 خرداد 1391

ساداتي سر كار ميرود

چون مامانم مي بايست بعد از پايان مرخصي به سر كار بره منم تصميم گرفتم همراه مامانم برم سركار كاش اسم من هم  از همين الان تو ليست بيمه بود و زمانيكه ميخواستم برم دانشگاه بازنشته ميشدم     ...
9 خرداد 1391

تشكر از خدا

هر وقت مامانم چادر مي پوشه و نماز ميخونه منم دلم ميخواد چادر بپوشم واسه همين اين دفعه كه مامان داشت نماز ميخوند گوشه چادرش رو گرفتم، كردم تو دهنم من هر چيزي رو كه دوست باشم اول ميكنم تو دهنم ،اين جوري به مامانم نشون دادم كه منم چادر دوست دارم ماماني هم چادر كرد سرم     مامان ميگه نماز خوندن يه نوع تشكر از خداست، واسه بخشيدن اين همه نعمت به بنده هاش مامانم ميگه منم يه نعمت بزرگم كه خدا به اونها داده ...
3 خرداد 1391