فاطمه سادات فاطمه سادات ، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

ناناز مامانی و بابایی

بابا جون روزت مبارك

من از چند روز قبل دلم گرفته آخه دو روز قبل از روز پدر، بابامرتضي تصادف كرده كلي آخ شده ،تازه دست مهربونش هم شكسته خدا جونم كاري كن بابا جونم زود خوب بشه بابايي من هر روز واست دعا ميكنم ...
4 تير 1391

خاطرات فاطمه سادات و انيس

روز 2 شنبه با مامان و بابا رفتيم خونه عمه جون زهره مامانم هميشه ميگه بابايي ،انيس عمه جون زهره رو خيلي دوست داره از بس ماشالله هزار ماشالله شيرينه واسه همين وقتي كه من تو دل مامانم بودم بابايي دوست داشته من دختر باشم نميدوني وقتي كه انيس جوني اسم منو صدا ميزنه و با اون لحن كودكانه اش ميگه فاطمه سادات، چقدر شيرين تر و دوست داشتني تر ميشه  اون روز كلي با انيس جوني بازي كرديم حتي عروسكها و اسباب بازيهاش رو به من داد كه بازي كنم قربون اين همه دست و دلبازيت ولي در كنار اين همه عشق و علاقه نميدونم يه دفعه چي شد كه انيسي تصميم گرفت پاهاي كوچولوش رو بذاره روي صورت كوچولوي من ،كه اگه مامانم به دادم نميرسيد نميدونم چه بلايي سرم م...
21 خرداد 1391

ساداتي سر كار ميرود

چون مامانم مي بايست بعد از پايان مرخصي به سر كار بره منم تصميم گرفتم همراه مامانم برم سركار كاش اسم من هم  از همين الان تو ليست بيمه بود و زمانيكه ميخواستم برم دانشگاه بازنشته ميشدم     ...
9 خرداد 1391

تشكر از خدا

هر وقت مامانم چادر مي پوشه و نماز ميخونه منم دلم ميخواد چادر بپوشم واسه همين اين دفعه كه مامان داشت نماز ميخوند گوشه چادرش رو گرفتم، كردم تو دهنم من هر چيزي رو كه دوست باشم اول ميكنم تو دهنم ،اين جوري به مامانم نشون دادم كه منم چادر دوست دارم ماماني هم چادر كرد سرم     مامان ميگه نماز خوندن يه نوع تشكر از خداست، واسه بخشيدن اين همه نعمت به بنده هاش مامانم ميگه منم يه نعمت بزرگم كه خدا به اونها داده ...
3 خرداد 1391

ساداتي جونم به خونه خوش اومدي

اين هم عكس ساداتي در تاريخ 90/10/20 يعني يك روز بعد از به دنيا اومدنش بابامرتضي به يومن ورود ساداتي جون قبل از ورود به خونه جلوي پاش گوسفند قربوني كردن و تو پيشوني ساداتي نشونه گذاشتن   ...
17 ارديبهشت 1391

قربون اون لبهاي كوچولوت برم

فاطمه جونم ماماني قربونت بره ديشب با،بابايي رفتيم سونوگرافي تا مطمئن بشيم فاطمه جونمون حالش خوبه زماني كه دكتر داشت سونو ميكرد گفت خانم آدامس قورت دادي؟ منم كه نگران شده بودم سريع گفتم نه،چطور مگه؟ گفت ني ني اتون داره آدامس ميجوه با نگراني نگاه كردم به مانيتور ،ديدم توي وروجك تند و تند داري يه چيزي رو ميجوي چقد از اين حرف دكتر و كار تو خنده ام گرفته بود واي اگه اون لحظه ميشد يه عالمه بوست ميكردم  الهي قربونت برم كه اينقد تو بانمكي  وقتي واسه بابايي تعريف كردم كه تو چيكار ميكردي ،دلش ميخواست اون هم ديده بود كه گل دخترش چطوري داره اون دهن كوچولوش رو هم ميزنه  آخ آخ از اون لحظه اي كه دكتر داشت سو...
29 آبان 1390